نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - برشی از کتاب
در قسمتی از کتاب «علی بیست بیست» که برگرفته از زندگانی شهید «علی میوه‌‏چین» است، می‌خوانید: «علی به دلیل اینکه برای شناسایی و آموزش‌ها، کارهایش عملی انجام می‌داد همیشه لباس‌هایش خاکی بود و از آن‌جایی که تردد رزمندگان قداست خاصی داشت، بعضی بچه‌ها برای تیمم از لباس‌های خاکی علی استفاده می‌کردند ...»
کد خبر: ۵۶۶۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۱/۲۰

امان‌الله شادکام نقل می‌کند: «درد فراق و سنگینی دوستان شهیدم، دلم را آتش می‌زد و این سروده‌ها بی‌اختیار بر لبانم جاری شد: تو چه می‌دانی چه گذشت آن شب یلدا بر من!/ شب یلدایی که در شکل قصه اصحاب کهف.»
کد خبر: ۵۶۱۱۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۲۹

در قسمتی از کتاب «بادیه‌فروش» که برگرفته از زندگانی شهید «شهید محمدعلی رجایی» است، می‌خوانید: «گفت مثلاً این آقا را ببین چقدر شبیه آقای رجایی است! ولی حالا او کجا دارد زندگی می‌کند و با چه ماشین‌هایی رفت‌وآمد می‌کند. این بنده خدا هم آمده سوار اتوبوس دو طبقه شده است! راننده هم حرف او را تایید کرد و کلی به رجایی یعنی به من بدوبیراه گفت ...»
کد خبر: ۵۶۰۶۴۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۹/۱۹

در قسمتی از کتاب «علی بیست بیست» که برگرفته از زندگانی شهید «علی میوه‌‏چین» است، می‌خوانید: «علی مطیع بی‌چون و چرای ولایت بود، تداوم انقلاب را فقط در پناه ولایت و تحقق دستورالعمل‌ها و رهنمود‌های آن می‌دانست و در بحث اطاعت از فرامین رهبری با هیچ‌کس تعارف نداشت ...»
کد خبر: ۵۵۹۴۷۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۸/۲۲

در قسمتی از کتاب «ماندگاران» که مجموعه نفیس ۵۰ عکس و خاطره مرتبط با شهدای استان قزوین است، می‌خوانید: «شهید احمد الهیاری فرمانده گردان بود و من هم جانشین ایشان. او دقیقا فهمیده بود که این سفر، سفر آخرش است. در آرامش کامل نشسته و در حال نوشتن وصیت‌نامه است».
کد خبر: ۵۵۷۸۰۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۶

در قسمتی از کتاب «پرواز تا بی‌نهایت» که گذری خاطرات شهید عباس بابایی است، می‌خوانید: «در آن شرایط از برخورد خشک شهید بابایی ناراحت شدم؛ ولی قدری که اندیشیدم؛ بر بزرگی و تقوای او آفرین گفتم، چرا که حاضر نشد حتی در مورد دوست صمیمی‌اش هم از اموال بیت‌المال کمترین گذشتی را بنماید ...»
کد خبر: ۵۴۹۴۵۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۱/۳۰

در قسمتی از کتاب صحبت عشق که آشنایی با شهدای دانشجوی استان قزوین است، می‌خوانید: «میرسعید صادقی که در صحنه علم و دانش از موفقیت‌های بزرگی بهره‌مند بود، همواره به عنوان دانشجویی پرتلاش و کارآمد مطرح بود و گاه‌گاهی نیز به یاری رزمندگان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل می‌شتافت ...»
کد خبر: ۵۴۴۷۶۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۹/۱۶

در قسمتی از کتاب «خوئینی» که گذری بر زندگی و خاطرات شهید ابوالفضل خوئینی است، می‌خوانید: «در بیشتر اوقات سراغ ایشان را باید در مدارس صالحیه و سردار یا مسجد شیخ‌الاسلام می‌گرفتیم و معمولا شب‌ها به خانه نمی‌آمد و در کار‌های مختلف فرهنگی و مبارزاتی علیه حکومت شاه شرکت می‌کرد ...»
کد خبر: ۵۴۲۲۷۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۸/۰۲

در قسمتی از جلد سوم کتاب «به قول پروانه» که خاطرات شهربانو و کبری چگینی از زنان امدادگر استان قزوین است، می‌خوانید: «در کنار مجروحان خودی، سربازان بعثی نیازمند به پانسمان جراحت و واکسن کزاز و آنتی‌بیوتیک نیز وارد بیمارستان‌ها می‌شدند. وقتی می‌خواستیم آمپول تزریق کنیم می‌ترسیدند و اجازه نمی‌دادند. ما هم برای اینکه خود را تبرئه سازیم پوکه آمپول را می‌آوردیم و نشان می‌دادیم. سپس با همان زبان فارسی می‌گفتیم «برای سلامتی خودتان است!» تا اطمینان می‌کردند.»
کد خبر: ۵۴۱۰۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۷/۰۶

در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندان‌شان است، می‌خوانید: «بختیار فرزند کوچکترم بود و ابراهیم پسر بزرگتر. وقتی بختیار تصمیم گرفت جبهه برود، ابراهیم هم اقدامی مشابه انجام داده بود، اما پدر اجازه نمی‌داد که هر دو با هم به جبهه‌ها بروندکه در نهایت قرعه‌کشی شد ...»
کد خبر: ۵۴۰۰۰۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۲۰

حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: روشی که با حمید در مرتب کردن پرونده ها به کار بردیم خیلی مورد توجّه مسئول سپاه قرار گرفت و بعد از آن، سایر بخش‌ها هم از این روش برای فایل‌بندی و نظم پرونده‌ها استفاده می‌کردند.
کد خبر: ۵۳۹۴۸۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۰۶/۰۹

در قسمتی از کتاب "بچه‌های انقلاب" که داستان ۷ دی، قیام مردم قزوین است، می‌خوانید: «سرباز راننده گفت: «سرگروهبان به آن‌ها کاری نداشته باشید آن‌ها بچه هستند و دارند بازی می‌کنند، اجازه بدهید برویم؛»، اما گروهبان با عصبانیت فریاد زد: «پیاده شو خائن. لازم نیست تو مرا راهنمایی کنی. من خودم می‌دانم چه کار کنم.»
کد خبر: ۵۲۴۸۲۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۰/۱۰/۰۷

کرامت شهدا؛
نوید شاهد - شهید «محمد میشخاصی» از جمله شهدای دفاع مقدس استان ایلام است که بهمن ماه 1364 در جبهه چنگوله به درجه رفیع شهادت رسید. همرزم شهید می گوید: «زمانی که شهید خواست از سنگرش بیرون بیاید، خمپاره ای در نزدیکی او به زمین خورد. ترکش آن به قلب شهید اصابت کرد به محض ریختن خون شهید دور از دید دشمن خون مطهر وی را در چاله ای دفن نمودیم.» چند روز از شهادت محمد نگذشته بود که از محل دفن خون شهید، یک گل لاله روییده بود.
کد خبر: ۴۹۹۳۷۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۲۶

برشی از کتاب (۱) / حجت‌الاسلام «علی اصغر فضیلت»
نوید شاهد - «نزدیکی‌های انقلاب شور و حال دیگری داشتم. ۱۵ سالم بود و هنوز همان چالاکی و فرزی بچگی توی وجودم بود و کمتر که نه بیشتر هم شده بود. آن وقت‌ها شهربانی با مردم درگیر بود. گویا دستورالعملی هم آمده بود که هر کس کفش کتانی به پا دارد، دستگیرش کنند. شاید فکر می‌کردند هر کس کتانی دارد حتماً از آن انقلابی‌های سرسخت است که مثل فرفره از دست مأمور‌ها در می‌رود.»
کد خبر: ۴۹۸۷۱۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۱/۱۹

برشی از کتاب (1)/ همسر شهید «صلبی»:
نوید شاهد - «اسماعیل برای رفع مشکل مالی پدرش به من گفت اگه تو راضی می‌شوی این پول فرش رو بدیم به پدرم تا کارش راه بیفتد. من هم با جان و دل قبول کردم، اما برق چشم‌های اسماعیل آن روز از زرق‌وبرق هزار فرش برایم شیرین‌تر بود.»
کد خبر: ۴۹۵۷۶۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۱۰/۲۰

نوید شاهد - در قسمتی از کتاب "گفته‌هایی از اسارت"، روزهای سخت و غم انگیز اسارت را روایت می‌کند، که می‌خوانیم: «آتش سنگین دشمن برای مقابله با حمله رزمندگان ما، تلفات زیادی را بر نیروهای ما وارد ساخت اما آن شب تا صبح درگیری ادامه پیدا کرد، در جبهه‌ای که ما حمله را شروع کرده بودیم، پیشروی ادامه داشت طوری که پاسگاه زید را هم پشت سر گذاشته و به طرف مرز ایران و عراق جلو می رفتیم در طول مسیر چند تن از نیروهای عراقی را نیز به اسارت گرفته و به پشت جبهه انتقال دادیم.»
کد خبر: ۴۸۱۷۲۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۳۱

برش سوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: من آداب مردونگی و غریب نوازی رو توی این جمع ندیدم. فریدون نتوانست به چشم‌های یداله نگاه کند؛ اما باید جوابش را می‌داد. کمرش را کمی راست کرد؛ تسبیح بلندش را چرخاند و گفت: بازی بازی، با ... با ... ریش من هم با ... بازی؟ تو که نه ریش داری و نه سبیل! بهت نمیاد که گُنده تر از دهنت حرف بزنی.
کد خبر: ۴۸۰۶۴۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۳/۱۲

مرتضی حلاوت تبار دوست شهید "حمید احدی" در کتاب "چشمهایش می خندید" می‌گوید: حمید دستم را محکم گرفته بود و با نزدیک شدن آن‌ها، خودش را پشتم قایم می‌کرد. مردی که نامش مختار بود، قمه را بالا آورد و به فرق سرش زد. خون فواره کرد و ریخت روی لباس سفیدش. دلم ریش‌ریش شد. چشم‌هایم را بستم. یک‌دفعه صدای مصطفی را شنیدم که با گریه داد می‌زد. - حمید! حمید بلند شو. ... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد زنجان مشاهده کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۵

برش دوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟...ادامه این مطلب را در نوید شاهد زنجان دنبال کنید.
کد خبر: ۴۷۸۳۱۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۳

کریم محمد علیزاده هوشیار در کتاب «سیزده هزار گلوله» می گوید: کمبود آتش بود. از فرمانده محور جنوبی که فرمانده لشگر ۱۶ بود و فرمانده توپخانه لشگری آن، سرهنگ هوشیار، قبل از عملیات پرسیدم: شما چقدر مهمات دارید؟، گفت: خیلی کم... متن کامل این خاطره را در نوید شاهد بخوانید.
کد خبر: ۴۷۸۲۶۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۹/۰۲/۰۲